نهال جوننهال جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

عسل مامان وبابا

نهال جون به دنیا اومد

سلام بابایی خیلی خوشحالم اومدی به جمع من و مامانی الان تو مامانی تو بیمارستانید ان شاالله فردا      ١٣/٧/٩٢ از بیمارستان مرخص میشید انقدر دلم براتون تنگ شده دوست دارم زودتر فردا بشه بیام شما رو بیارم خونه دوستتون دارم اینم عکسهای تو بیمارستانت       کی همچین دختر خوشکلی داره خدایش راستشو بگید.             نویسنده بابای نهال جون ...
12 مهر 1392

وعده دیدار

سلام مامانی. فدای روی ماهت بالاخره وعده دیدار سررسید چیزی نمونده بغلت کنم.بوست کنم عطر بدنت و حس کنم نانازم الان که دارم برات می نویسم١٢ شبم گذشته و شده جمعه ١٢/٧/٩٢ چند ساعتی دیگه باقی نمونده به امید خدا فردا همدیگرو میبینیم واز خدا میخوام که ان شاالله صحیح و سالم بیای بغلم خدایا کمکم کن انقدر استرس دارم عزیزم واز طرفی هم ذوق زده ام چون میخوام تو رو ببینم خیلی دلم گرفته کوچولوی مامان تا خودت مامان نشی حسم و درک نمی کنی آخیش الان که واست نوشتم انقدر آروم شدم تا صبح لحظه شماری    می کنم خدایادوستدارم که لذت مادر شدن و بهم دادی به امید خوشی من وتو بابایی . عزیز مامان بزودی با خاطره زایمان میام هزارررررر...
12 مهر 1392

سالگرد ازدواج مامان و بابا

سلام عشقم ٣١/٦/٩٢ چهارمین سالگرد ازدواج مامان و بابا بو اگه شما کوچولو ١٠ روز زودتر پریده بودی بغلمون این چشن و ٣ نفره میگرفتیم. ولی عیبی نداره سال دیگه جبران میکنیم. دست باب ا ابوالفضل هم درد نکنه که مثل همیشه خنده رو لبم آورد و سوپرایزم کرد ان شاالله  همیشه سایه اش بالا سرمون باشه ابوالفضل جان  دوستت دارم.             ...
1 مهر 1392

اینم اتاق نهال جون مامان و بابایی

سلام عشق مامان .میدونم دیر اومدم ولی بالاخره اومدم وقول میدم ازاین به بعدزودتر به وبلاگت سربزنم.خوشگل مامان فدای چشات هنوز نیومدی من وبابای رو دیونه خودت کردی وازلگداتم بگم که هرروز نثارم میکنی وخنده رولبام میاری وایشاله با اومدنتم خنده من وبابای چندبرابر بشه.بریم سراغ اتاق نازت که بابای هرشب قبل خواب بایدیه سر اونجا بزنه وبعدبیاد بخوابه اینجوری پیش بره تو بیای شیفتت شده ومادیگه...                                                &n...
1 مهر 1392

شمارش معکوس

سلام خانومی .شمارش معکوسمون برای پریدن توبغل من وبابا شروع شد ازبابای بگم که دیگه طاقتش سر اومده ومیگه پس کی تموم میشه من دیگه طاقت ندارم  اخه پریشب اونقدحالم بدبود که گفتیم دیگه اومدنی شدی ولی اینطورنبود من حساسیت معده گرفته بودم وخودم خبر نداشتم ولی درد امونم وبریده بود تافرداساعت چهارکه دکترخودم بیادواورژانسی منو ببینه مردم وزنده شدم .خلاصه تادست خانم دکترخوردمعجزه شدوحالم خوب خوب شد اینم بگم بیشترشم وقتی صدای قلب نازتوشنیدم تمام دردام یادم رفت چون من به عشق تو زنده ام.دیروزکه دکتربودم ٣٦هفته ودوروزم بود وتا٣٨هفته و٤روز باید منتظرشمابمونیم به خاطرهمین بابای حسابی کلافه اس وهیچوقت بابای رواینجوری ندیده بودم خوشبحالت که بابای انقدر دو...
1 مهر 1392
1